قدس آنلاین / رقیه توسلی: و روح و جسم شان به آن رفتارهای اشتباه واکنش نشان بدهد. مثل من. مثل من و ملاحت خانوم درونم.
مردی با صدای بلند با تلفن دستی اش حرف می زند. استراق سمعی در کار نیست. مطب خلوت است و ایشان در حال رژه دارند خوابشان را برای آدمِ آنطرفِ خط، تعریف می کنند.
چشم های به سوزش افتاده ام را می بندم و آن غول سیاهی که توصیفش را شنیده ام، تصور می کنم. آتش و پرتگاه را، هم. بعد می بینم به دردهایم انگار کهیر هم دارد اضافه می شود.
منشی در حال رفت و آمد است که دعا دعا می کنم درب مطب را نبندد. چون واقعاً دلم می خواهد بدانم این آقای خوابگو، عاقبت به کدام راه می رود! راست یا چپ!
که اقبالم بلند است و منشی راهش را به اتاق دیگری کج می کند.
چند دقیقه بعد - مَرد - تعریف داستانش را به پایان می برد و نتیجه را هم کفِ دست مان می گذارد. که با تعجب همیشگی احساس می کنم کهیرها راهشان را کج می کنند و می روند.
که «ملاحت خانوم» وجودم با همان لبخند هرروزه می گوید: دستمریزاد به این آقا. مرحبا که به نشانه ها، بی اعتنا نبود. به توکل.
در حال تأییدش هستم که «ملامت خانوم» ناگهان سَر می رسد که چه خبر است اینجا؟ که ملاحت جان می گوید: بعد از عرض سلام و سلامتی، عارضم که به دلیلِ مشکلات شدید مالی، آقایی داشت به نزول تن می داد؛ که در چُرت نیمروزی اش، خوابی می بیند شبیه به تلنگر.
غولی او را تا لبه پرتگاهی پُرآتش می برد و به او می فهماند که گرفتن این پول مثل پریدن از چنین پرتگاهی ست. اما توِ جاهلِ بی نوا، آنرا نمی دانی!
که مرد با هول و ولا از خواب می پرد، دو رکعت نماز گشایش می خواند و به ربادهنده زنگ می زند که این پول را نمی خواهد. که نرسیده به انتهای همان شب، خانواده اش با مقداری پول به خانه اش می آیند.
ملامت و ملاحت خانوم در گپ و گفت اند هنوز که قصه ی کهیرم باز تازه می شود. وقتی زنِ جوانی بچه بردوش و اسپندان در دست، وارد مطب می شود.
نظر شما